سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/10/17
12:45 صبح

آداب و رسوم جبهه و جنگ -1

بدست مرتضی در دسته

آداب و رسوم جبهه و جنگ -1 

یادگار نوشته

مرمی فشنگ کلاش را از پوکه جدا می کردند و با باروت روی قطعاتی از چوب عباراتی نظیر اسم خود و گردان و لشکر تابعه را می نوشتند. بعد با کبریت باروت را آتش می زدند. اثر آن روی چوب باقی می ماند و یادگار نوشته زیبایی به دست می آمد.

نی

در هورالهویزه که نیزار فراوان بود، بچه ها با دقت نی های مناسب را می بریدند و آن را سوراخ می کردند و برای دل خود نی می نواختند.

لعل شهید

جنازه دوست شهیدم بین نیروهای خودی و عراقی مانده بود. داوطلب شدم که جنازه را عقب بکشم. سیم تلفن زیاد داشتیم، سیم را به کمرم بستم و مسافتی را سینه خیز رفتم. قبلاً برادران برانکارد را به سیم بسته بودند. وقتی به جای امنی که تلی از خاک داشت رسیدم، جنازه شهید را به آنجا کشاندم و روی برانکارد قرار دادم و با سیم تلفن محکم بستم. بعد علامت دادم و بچه ها از آن سوی خاکریز شروع به کشیدن سیم و برانکارد کردند و به این شیوه جسد را عقب آوردیم و به دست خانواده اش رساندیم.

قرمزته، آبیته

در گردان توپ خانه معمولاً وسایل و ابزار بیشتری نسبت به سایر گردان های پیاده وجود داشت. از جمله در هر واحدی یکی دو تا ماشین و موتورسیکلت پیدا می شد. در جریان مسابقه های فوتبال بین تیم های استقلال و پیروزی، راننده ماشین وقتی توپ به استقلالی ها می رسید، فلاشرهای قرمز رنگ ماشین را روشن می کرد و فریاد می زد: «قرمزته» و دیگری هم چراغ ترمز دستی یا روغن را که آبی است، روشن می کرد و می گفت: «آبیته!»

طاق نصرت

پوکه های توپ موارد استفاده فراوانی داشت. پوکه توپ ضدهوایی 57 را که حدوداً 10 سانتی متر قطر و 40 سانتی متر طول دارد، برای بزرگداشت مقام شهدا به جای گلدان به کار می بردند. از پوکه های طلایی توپ 130 برای ساخت طاق نصرت، تزیین منطقه، نرده کشی، علایم راهنما و... استفاده می کردند.

سُک سُک

در عملیات والفجر 8 نیروها در حین پیشروی به جایی رسیدند که خاکریزی جلوی آنها قرار داشت. باید سریع از خاکریز عبور می کردند، اما نمی دانستند پشت خاکریز نیروهای دشمن مستقر است یا نه. امین شریعتی فرمانده لشکر عاشورا به یکی از رزمندگان گفت: «می توانی بروی دستت را به آن خاکریز بزنی و برگردی؟» بسیجی که از موضوع خبر نداشت سریع دوید و دستش را به خاکریز زد و برگشت. در این اثنا، چون تیراندازی صورت نگرفت بچه ها فهمیدند که عراقی ها عقب کشیده اند، پس به پیشروی خود ادامه دادند.

زورخانه منطقه ای

قبضه آر.پی.جی. هفت تخته شنا بود و در گود زورخانه در چاله ای که در کنار سنگر کنده بودیم به ورزش باستانی می پرداختیم. از میله چادرها به عنوان میل هارتل و از قسمت پایین و جداشده شلوارهای مندرس که با سنگ آن را پر می کردیم، وزنه و سنگ هارتل می ساختیم و به دو سر لوله چادر می بستیم و به این ترتیب، صاحب زورخانه جبهه ای شدیم.

دور باطل تانک

در خط پدافندی شلمچه بعد از کربلای 5 دشمن شروع به پاتک کرد. یک تانک آنها به ما نزدیک شد و از خاکریز کوچکی که آنجا بود گذشت. یکی از رزمندگان با شجاعت تمام میله ای را برداشت و به سرعت به طرف تانک حرکت کرد و آن را در زنجیر آن قرار داد. تانک با چرخش به دور خودش از حرکت بازماند.

تسبیح مشتعل

بچه ها با خرج توپ 130 - که به قطر مداد معمولی و طول 30 سانتی متر است - تسبیح می ساختند. وسط این خرج سوراخی وجود دارد. این خرج ها به اندازه دانه های تسبیح برش می خورد و با عبور دادن نخ از داخل سوراخ، تسبیح درست می شد. البته کار خطرناکی بود، چون چند مرتبه تسبیح در دست بچه های سیگاری مشتعل شد.

پارچه و رنگ پلاکارد شهادت

مراسم شهادت یکی از دوستان در کردستان برگزار می شد، اما پارچه و پلاکاردی در کار نبود. پارچه اش را با قانع کردن یکی از دوستان به در گذشتن از ملحفه سفیدی که برای خود آورده بود تهیه کردیم. برای رنگ نیز یا باید به شهر می رفتیم که وسیله ای در اختیار نداشتیم یا باید مسیر طولانی جاده خاکی محور حسن آباد - سنندج را پیاده پشت سر می گذاشتیم. خطاط به فکر افتاد که مشکل خود را هر طور می تواند حل کند. با استفاده از صمغ سبز درختان، رنگ سبز ساخت و با تخلیه جوهر خودکار قرمز، رنگ قرمز درست کرد و به این وسیله عبارت تبریک و تسلیت شهادت هم رزم خود را نوشتیم و در پایگاه نصب کردیم.

بلندگوی کهنه و نو

هر چه بلندگو در خاکریز می گذاشتیم تا نوار گوش بدهیم عراقی ها آن را هدف می گرفتند. روزی یکی از بچه های تبلیغات بلندگوی کهنه ای آورد و در معرض دید دشمن قرار داد و بلندگوی نو و اصلی را جای دیگری نهاد و نوار جدید آهنگران را پخش کرد و عراقی ها فقط بلندگوی کهنه را می دیدند و می زدند.

بُتُول تنهایی

سرپست از تنهایی می ترسیدم. به فکر چاره افتادم. قوطی کمپوتی را پیدا کردم و یک حشره به نام بُتُول را که نمی دانم به فارسی به آنچه می گویند داخل آن انداختم و قوطی را سر بالا قرار دادم. حشره می خواست از قوطی بالا بیاید ولی به علت صاف و لیز بودن بدنه قوطی نمی توانست و سُر می خورد، به همین علت صدای عجیبی از خود بیرون می داد و خیلی محکم جیرجیر می کرد. بچه ها به دستور فرمانده به گمان اینکه صدا از طرف خط دشمن است به آن سو شلیک کردند و من هم از تنهایی خلاص شدم.

استخر شناور

در لشکر عاشورا یکی از بسیجیان منطقه ابهر به نام علی داوودی که دبیر تربیت بدنی بود، قرار شد به ما آموزش شنا بدهد. استخر نداشتیم. او استخر متحرک را پیشنهاد کرد، به این طریق که در قسمتی از سد دز پل های شناور نفررو را به صورت استخر کنار هم قرار داد و بچه ها وسط آن به آموزش شنا پرداختند. این طرح بعداً در جاهای دیگر هم پیاده شد و در امر آموزش ابتدایی شنا بسیار مثمرثمر بود.

استخر اختصاصی

در شیار کوچکی که در منطقه محل استقرار ما وجود داشت، چشمه ای با آبی خنک و گوارا جریان داشت. با کمک بچه ها و با استفاده از سنگ و نایلون سد محکمی برابر آب بستیم و پشت آن استخر مناسبی برای شنا به وجود آوردیم. روزهای بعد که برای آب تنی به استخر خودساخته رفتیم، متوجه شدیم دوستانی از گردان های دیگر استخر ما را کشف کرده اند و در آن مشغول شنا هستند. قیافه هایشان نشان می داد که از اهالی جنوب کشورند. باید ثابت می کردیم که این استخر مال ماست. به رفقا سفارش کردم وقتی آنها در آب شیرجه می زنند، شما در حالی که تا گردن در آب فرو رفته اید دو قلوه سنگ را محکم به هم بکوبید به نحوی که دست هایتان دیده نشود. با این کار صدای وحشتناکی زیر آب به وجود آمد و همه رزمندگان جنوبی از ترس استخر ما را ترک کردند.

آلودگی صوتی

پدرم برای اینکه سربازها گوششان به صدای توپ و تانک عادت کند، ورق های حلب را روی هم می انداخت و با سنگ روی آن می کوبید. صدای وحشتناکی از آن برمی خاست. ابتدا، نیروها کلافه می شدند، ولی بعد عادت می کردند و آمادگی بیشتری برای تحمل سر و صدای منطقه در آنها به وجود می آمد.

آدمک نمایشگاه

بچه ها یک نمایشگاه درست کرده بودند و احتیاج به یک آدمک داشتند. با کمک دوستان یک توپ لاستیکی را بر سر میله ای فرو کردیم و دور آن را باند پیچیدیم و روی آن را گچ گرفتیم. با سر نیزه دماغ و گوش و دیگر اعضا را درآوردیم، بعد لباسی بر تن میله کردیم، آن را در برانکارد گذاشتیم و ملحفه سفیدی روی آن کشیدیم و به نمایشگاه رفتیم.

نذر زدن معبر بدون انفجار

تخریب، زدن و باز کردن معبر به دست تخریب چی، جز راز و نیاز و ذکر و فکر حق نبود. نفسی فرو نمی رفت و فرا نمی آمد که بوی وصل ندهد. تپشی نبود که در تدارک تسلیم نباشد، نگاهی نبود که در کار وداع جهان خیره نگردد. با این وصف، هنگام باز کردن معبر، نام خدا و رسول بدون درنگ گاه چهار ساعت تمام بر زبانشان جاری بود و همه اعضا و جوارحشان با هر سیخکی که به زمین می زدند و دانه مرگ و مینی که از دل خاک بیرون می کشیدند او را می خواند؛ قطرات رحمت اشک از ضریح چشمانشان غبار فاصله را می رُفت و راه رهایی را هموار می کرد. نذر و نیاز برای باز کردن معبر بی آنکه حتی یک انفجار صورت بگیرد و تخریب چی بتواند خطشکنان را به خط اصلی درگیری با دشمن هدایت کند کم کاری نبود و همه برای آن سر و دست می شکستند. نذر می کردند که اگر به چنین توفیق عظیمی دست یابند در جبهه بمانند، تسویه نکنند یا به شکرانه در عملیات بعد معبر دیگری بزنند؛ نذری که موجب می شد گاهی شش ماه در منطقه بمانند و از رفتن به مرخصی خودداری کنند. بعضی دیگر با خودشان عهد و نذر می کردند که بعد از رسیدن به چنین مقامی تا به چندین رزمنده اعزامی آموزش تخریب مواد منفجره نداده اند به مرخصی نروند، یا تسویه نگیرند و چنین می شد و چنان نیز می کردند.

قضا نشدن نماز و سنگ چین کردن راه

فاصله حمام های صحرایی تا مقر و نیاز بعضی از برادران به استحمام قبل از طلوع آفتاب و تاریکی مطلق در طول راه چند کیلومتری - شب های اوایل و اواخر ماه - کمترین نگرانی و اضطرابی را که برادران مقید به فرایض به وجود می آورد، گم کردن مسیر و در پی آن نرسیدن به موقع به آب و قضاشدن نماز بود که نزد آنها به سادگی نمی شد از آن چشم پوشی کرد. گاهِ چنین پیش آمدهایی بعضی از برادران چشم به امدادهای غیبی داشتند و نذر می کردند که اگر از آنها توفیق فریضه صبح سلب نشود، همه راه و مسیر حمام تا مقر را در فرصتی مقتضی سنگ چین کنند تا از آن پس، برادری به حال و روز ایشان دچار نشود. اینجا بود که در آن ساعت صبح سر و کله خودرویی پیدا می شد و مقصود حاصل!

قرآن های جیبی

سمت و سوی دفاع در جانبداری از حق تعالی و تلاش برای رسیدن به غایت بندگی و تسلیم و رضا، جز به آویزه جان کردن آیات مقدور نبود. قرآن، این حقیقت نازله، قبله اقبال به دین بود؛ آنکه بچه ها اول و آخر و ظاهر و باطن هر رطب و یابسی را از آن سراغ می گرفتند؛ محرم همه ناگفته ها و ناشنیده ها، آشنای سابق و لاحق، مبنا و منطق همه حب و بغض ها و جاذبه ها و دافعه ها. هر کس پایش به جبهه می رسید، درِ ساکش را که می گشود، اول از همه این قرآن بود که برمی داشت و می بوسید و در دسترس قرارش می داد؛ همان که تا کسی غیبش می زد، ردش را که می گرفتی، می دیدی با اوست، در نقطه ای خلوت و چنان به هم پیچیده و در هم تافته که گویی آیات بر او نازل می شود؛ همان که حتی خانه قبر را بعضی بی او نمی خواستند و وصیت می کردند که یار غار و مونس شب های تار و تنها رازدارشان، یعنی قرآنشان را بالای سر و بر مزارشان قرار بدهند، قرآنی که پس از شهادت از جست و جو در جیب هایشان به دست می آمد و بعضاً تیر و ترکش خورده و آغشته به خاک و خون بود؛ همان قرآن های جیبی کیفی و زیپ دار ترجمه استاد الهی قمشه ای که در جیب لباس های خاکی شان جای می گرفت یا به هر نحوی جایش می دادند، با همان حروف به غایت ریز و کوچک؛ قرآن هایی که گاهی یک گردان از یک نوعش را داشتند، در نذری که به طمع عملیاتی یا توفیقی، برادری کرده بود و بعد بچه ها تو خرجش انداخته بودند! بعضی می آمدند از باب ارادتی که به بعضی آیات داشتند یا بیشتر مورد استفاده و مراجعه شان بود مثل آیات مربوط به جهاد و مقابله با دشمن و آیات راجع به تقوا و خودسازی، از متن قرآنی که داشتند استخراج می کردند و با خط خوش در دفتری به همان قطع جیبی بازنویسی می کردند. با خودکار سبز که علامت آرامش و باعث تلطیف روح بود، اِ عراب می گذاشتند و حواشی صفحات را با سلیقه و حوصله تزیین می کردند. بعد اگر می خواستند به قرآن مراجعه کنند به آن دفتر رجوع می کردند. چقدر بعضی ها نقشه می کشیدند که بعد از شهادت صاحب آن دفترچه آن را به یادگار بردارند. گاهی هم به شوخی و جدی می خواستند آن را از چنگشان در بیاورند، چون فوق العاده جذاب، دلپذیر و منحصر به فرد بود.

عهدنامه شفاعت و شهادت چهل مؤ من

در مجلسی که همه دوستان در آن حضور داشتند و بیم این بود که هیچ وقت دیگر نتوانند این طور همدیگر را ببین ند، فرصت غنیمت شمرده و مطلبی تهیه می شد که مضمون آن قبول شفاعت در روز رستاخیز بود، بعد همه آن را دست به دست می گرداندند و حاضران در جلسه، عباراتی مبنی بر قبول و پذیرش این قول و قرار می نوشتند و امضا می کردند. خصوصاً بچه هایی که مدت ها در پی پیدا کردن برادران و دوستان خود بودند، تا چهل مؤ من گواهی بدهند بر ایمان و اسلام و راستی و درستی آنها؛ در نتیجه چنان که در خبر است جزو آمرزیدگان باشند و خدا از تقصیر آنها در روز قیامت بگذرد.

عهد اخوت

محبت و مودتی که بین برادران حاکم بود، کار را به جایی می رساند که لحظه ای طاقت دوری از یکدیگر را نداشتند و همه سعیشان این بود که حتی دم آخر هم دیده به دیده هم بدوزند و کنار هم باشند. به همین علت بود که صیغه برادری خواندن رونق گرفته بود. بعضی برای تحکیم بیشتر این روابط، مزید بر برادر صیغه ایِ هم بودن و برخورداری از شفاعت و دعای خیر و گذشتن از حقوق برادری، بین خودشان عهدنامه ای می نوشتند که در صحنه نبرد و تا شلیک آخرین گلوله و چکیدن آخرین قطره خونشان بر خاک، پشتیبان هم باشند و در مواقع فشار دشمن و هجوم مشکلات، دوشادوش همدیگر پایداری کنند و سرسختی نشان بدهند، در خط پدافندی تا آخر بمانند، اگر یکی از ایشان مجروح شد دیگری او را به عقب ببرد و چنانچه به شهادت رسید به پشت خط برساند؛ که گاهی این مسائل را در دفتر یادگاری یکدیگر می نوشتند و امضا می کردند. عقد اخوت به معنی اجتماعی و عمومی آن معمولاً در روز عید غدیر خم و به مناسبت تجدید بیعت حضرت رسول(ص) با مردم صورت می گرفت. ممکن بود یک نفر در آن واحد با بیش از 20، 30 نفر عهد اخوت داشته باشد و بسا همه یا بعضی از آنها به شهادت رسیده باشند. در این مراسم از فرماندهان لشکر و مسئولان نیز دعوت می شد که در مراسم حضور به هم رسانند. برای خواندن یا نوشتن صیغه عقد اخوت، بچه ها به دو صورت عمل می کردند؛ بعضی دو تایی به گوشه ای خلوت می رفتند و آرام به نحوی که غیر از خودشان فقط خدا مطلع باشد صیغه اخوت می خواندند، عده ای دیگر هم برای محکم کاری از روحانی گردان خواهش می کردند بین آنها صیغه جاری کند. برادران صیغه ای محرم اسرار هم بودند. با هم شرط می کردند که خدا دست هر کدام را گرفت و پیش خود برد، بگوید که برادری هم دارد؛ بگوید با هم هستیم و تنها نرود؛ یا در صورت شهادت، به اذن خدا از هم شفاعت کنند. مهم تر از همه آنکه، در خواندن صیغه برادری با هم قرار می گذاشتند و حتی این قرار را مکتوب می کردند که از همه حقوقی که یک برادر نسبت به برادر خود دارد، صرف نظر کنند و آن را ببخشند؛ جز حق شفاعت را.

شیوه استخاره

از روش های رایج استخاره، استخاره با قرآن بود؛ قرآن های کوچک زیپ داری که جزو لوازم اولیه و ضروری شخصی بود و به ندرت رزمنده ای آن را از خود دور می کرد.مراجعه به روحانی گردان یا مقر به صورت دسته جمعی و انفرادی، وقت و بی وقت برای تقاضای استخاره و رفع حاجت و از جمله اینکه «حاج آقا بالاخره ما در این امتحان قبول می شویم یا نه» معمول منطقه و همه جایی بود و در صورتی که دسترسی به حاج آقا دشوار بود بچه ها سراغ هم رزمان مخلص تر و مسن تر می رفتند و به هر نحوی بود گردنشان می گذاشتند که برای آنها استخاره کنند.

دعا در دل آتش

بارها پیش می آمد که زیر چهار، پنج ساعت آتش تهیه سنگین دشمن - طوری که عده ای تصور می کردند دشمن در آن منطقه عملیات کرده - افراد طبق معمول بعد از خواندن نماز و تعقیبات آن، مشغول برگزاری دعا و راز و نیاز با خدا می شدند؛ به نحوی که واقعاً عاشورای آقا امام حسین(ع)تداعی می شد. بر اثر اصابت گلوله و لرزش سنگر فانوس بارها به زمین می افتاد و بچه ها با این حال دست از توسل به ائمه(ع)برنمی داشتند. در این میان، فقط افسوس می خوردند که چرا در عملیات شرکت نداشته اند اما کمترین تزلزلی در دلشان راه نمی یافت و موجب نیمه کاره رها کردن دعا نمی شد. آنها آماده بودند سنگر، گور دسته جمعی آنها بشود.

خودسازی

کانال خودسازی عبادت بود و عبادت در نماز و نماز در نافله شب و آن مقام محمود تجلی می یافت؛ جایی که ممکن بود مسئول دیر بجنبد و نیروهای تحت امرش او را جا بگذارند؛ چنان که بعضی از مسئولان گاهی آخرین نفری بودند که به جمع نماز شب گزاران می پیوستند. آنجا بود که درمی یافتند مسئول چه دسته یا گروهان و گردانی شده اند! او برای اقامه نماز صبح برخاسته بود و بقیه برای خواندن نماز شب! که مقدمه واجب و کنکور سراسری و شرط ورود به دانشگاه عشق و ایثار بود. بدون این لوازم، به قول بعضی33، ترم اول مشروط می شدی. از عبادات و ارتباطات بندگی و مولایی خاص جبهه و دوره دفاع، تعبیه جایی شبیه قبر و محل دفن بود، دور از چادر و سنگر و پنهان از انظار، بدین طریق که به نوبت دو برادر صیغه ای داخل آن می شدند و بعد از پوشاندن روی آن با وسایلی چون مقوا و پارچه از هم سؤ ال و جواب می کردند و این کار تداعی کننده شب اول قبر بود؛ تمرین و تجربه ذهنی موت و خوف قبر و تنهایی و جدایی از جمعیت و نظیر آن؛ چنان که قبل از عملیات خیبر رایج بود. جای خالی بچه ها در نیمه های شب چادر، کورسوی فانوس در دشت و آفتابه های آب پشت چادر و امثال آن از جمله شواهد و عوامل شناسایی اهل تهجد بود. از جمله آتچه موجب آب دیدگی پولاد وجود جامعه رزمنده بود، قناعت در حین قدرت بود؛ در دانستن و نخواستن، ترجیح رنج و ابتلای خویش برای راحت دوست، خانواده، امت و نظام. چه بسیار کسان که با دار و ندار جنگ ساختند و به پیام خانواده مبنی بر آمادگی برای تأمین حداقل نیاز مالی جواب رد دادند و تظاهر کردند به بی نیازی و مراعات کردند همه را غیر از خودشان.

خواندن سوره های مستحب

قرائت سوره های مستحب قرآن بعد از هر نماز یومیه و خواندن سوره مبارکه الرحمن در روز جمعه و سوره واقعه هر شب بعد از نماز مغرب و عشا یا قبل از خواب به صورت گروهی، از سنت های جاری جبهه و بچه های رزمنده بود.

حفظ حال دعا

رغبت به خواندن ادعیه و میل به مناجات و زیارت ها که در گرو تجانس با حال صاحب دعا و مفهوم و منظور بودن معانی و تعابیر تعبیه شده در الفاظ بود، باعث می شد اهل دل و دعا در هیچ وضعی از این موهبت غافل نباشند. بین خود و خدایشان هم که هیچ چیز و هیچ کس حایل نبود تا بخواهند ملاحظه و مراعات کنند و کراهتی به خرج بدهند. بنابراین از دعا (ولو در حد آب باریکه) همیشه بهره مند بودند. اگر هم عذری داشتند مؤ انستشان نمی گذاشت جدی بگیرند؛ چنان که باران و سرما مانع خواندن زیارت عاشورای بسیاری در حسینیه نمی شد. در چنین مواقعی، زیارت را در سنگر و سوله و چادرشان برگزار می کردند یا وقت رفتن به حسینیه با خودشان پتویی می بردند که هم عبایشان می شد هم زیرانداز محل مرطوبشان. نهایتش این بود که ساده تر و سریع تر می خواندند. حتی اگر از سوراخ حسینیه باران به داخل می آمد کتری و لگن و پارچی زیرش می گذاشتند، اما دعا و زیارت را تعطیل نمی کردند، چون جبهه بود و همین ارتباطات، همین خدا خداها و حسین حسین ها؛ که هر چه بود و نبود و داشتیم و داریم، به بیان آقا، از این محرم بوده است. اتفاقاً بعضی اوقات، آرام نبودن منطقه و شدت آتش دشمن یا وضعیت خاص طبیعی و تدارکاتی، برادرانی32 را به دعا وامی داشت که گویی احساس نیاز بیشتری می کردند به این رابطه.

چهل شبانه روز عبادت برای شهادت

در فاصله بین دو عملیات کسانی بودند که نذر می کردند چهل شبانه روز معبودشان را به نحوی خاص عبادت کنند تا به فوز شهادت برسند. در مورد افرادی از ایشان واقعاً این امر به وقوع می پیوست؛ درست در روز چهلم و در محلی که پیش بینی کرده بودند و مورد علاقه شان بود به شهادت می رسیدند. افراد تازه داماد و متأهل هم اغلب نذر می کردند که خداوند به آنها فرزند پسر عنایت کند تا توفیق شهادت در راه خدا را نسل به نسل داشته باشند.

توفیق شرکت در عملیات

کمتر رزمنده ای بود که شش ماه در منطقه باشد و نذری نداشته باشد. از عمومی ترین نذرها این بود که بتوانند در عملیات حضور داشته باشند؛ به این معنی که خدای ناخواسته خلافی از ایشان سر نزند و احیاناً نقش منفی در جنگ نداشته باشند که بین آنها با محبوب فاصله بیندازد. افراد دیگری هم بودند30 که چهل شب دعای توسل نذر کرده بودند تا بلکه بتوانند در عملیات آینده شرکت کنند و به فیض عظیم شهادت برسند؛ که موفق هم شدند و تعدادی31 از آنها به حق خود رسیدند. رزمندگانی هم بودند که وقتی جراحتشان سنگین بود، عافیت خود را از خدایشان به قیمت حضور در عملیات دیگر می خواستند. چنان که یکی از برادران وقتی قرار بود دستش را به خاطر صدمه ای جدی که از اصابت ترکش دیده بود قطع کنند، با خدای خود عهد کرد که اگر چنین نشود در عملیاتی که بنا بود در غرب انجام بشود، با پای برهنه به عشق حضرت رقیه(س) شرکت کند. چنین هم شد و او بعد از کسب صحت کامل به نذر خود عمل کرد.بعضی ها هم درست وقت عسر و حرج (مثل عبور از عرض اروندرود و در تیررس دشمن) نذر می کردند که مثلاً 5000 صلوات بفرستند.

تنبیه غیرمستقیم

الف) بوسه زدن بر پای شاگرد در یکی از کلاس های عسکریان مربی آموزش پایگاه مالک اشتر،برادری از نیروهای آموزشی بود که بیش از حد شوخی می کرد؛ ایشان هم مدام تذکر می داد و او گوش نمی کرد. در حالی که بعضی تصور می کردند طاقتش طاق شده است، رو به شخص کرد و گفت: «بیا بیرون» همه بچه ها ساکت و منتظر برخورد تند او بودند. گفت: «پوتینت را دربیاور» او هم این کار را کرد. بعد گفت: «جورابت را هم دربیاور» او هم جورابش را در آورد و در حالی که همه بچه ها مضطرب بودند و سکوت مطلقی حاکم بود، عسکریان خم شد و پای آن برادر را بوسید و گفت: «شما را به خدا شوخی نکن!» ب) کادوی دکمه برای یقه باز اگر دکمه بالایی پیراهن کار - فرنج - کسی باز بود و برگ سینه نداشت، به لطایف الحیلی او را متوجه و متنبه می کردند؛ یکی اینکه دکمه بالایی لباس خود را از قبل باز می گذاشتند و در ضمن گفت و گوی با شخص آن را می بستند، به نحوی که او متوجه بشود و دکمه اش را ببندد. دیگر اینکه دو نفر با هم قرار می گذاشتند در مقابل آن برادر کم ملاحظه، یکی از ایشان دکمه پیراهنش را باز بگذارد و دیگری رو به وی کند و بگوید: «مگر نگفتم دکمه پیراهنت باز است» یا بدون گفتن چیزی، دکمه هم رزم خود را ببندد تا او متوجه بشود. دیگر اینکه اگر دکمه پیراهن شخص افتاده بود، دکمه ای را کادو می کردند و دو دستی به او تقدیم می کردند و می رفتند، او هم متوجه قضیه می شد. بالاخره اگر سوراخ جای دکمه اش گشاد شده بود، او را با خود به خیاطی می بردند و به بهانه دوخت و دوز لباس خودشان، به کار او هم می رسیدند. ج) اول اخلاق، بعد بازی وقتی در حین فوتبال کسی دستش به توپ می خورد «هند» می شد و به روی خود نمی آورد یا در والیبال دستش به تور می خورد و چیزی نمی گفت، بدون آن هیاهوهای پشت جبهه و زد و خوردهای معمول که در شأن جبهه و بچه های رزمنده نبود کسی که قضیه را می دانست و دیده بود که دست شخص به توپ یا تور خورده، آهسته به نحوی که فقط او قضیه را بفهمد می گفت: «اول اخلاق». اگر باز هم شخص اعتنا نمی کرد، دیگری می گفت: «مثل اینکه دست کسی به تور خورد!» دیگر عبارت را تکرار نمی کرد و بقیه دوستان هم چیزی نمی گفتند؛ اگرچه به ندرت این نحو برخوردها پیش می آمد. د) از نگهبانی برداشتن ترک کننده پست ساعات نگهبانی که از اول غروب تا سپیده صبح بود، به طور مساوی بین افراد تقسیم می شد و این توفیقی بود که توفیق های دیگری را نیز به دنبال داشت؛ از خلوت و تنهایی و تفکر، تا راز و نیاز و ذکر و قرآن و ارتباط با خدا. همین امر، پاسداری و نگهبانی ساعات نیمه شب را دوست داشتنی تر می کرد و دست مسئولان را باز می گذاشت تا برای بعضی تذکرها و یادآوری ها از فرصت و موقعیتی که پست فراهم می کرد استفاده کنند. در مورد برادری که در شرایط صد در صد عادی محل نگهبانی خود را چند لحظه ترک می کرد، سخت ترین تنبیه منع از نگهبانی بود. وقتی او را برای تنبیه از نوبت برمی داشتند، به مسئولان مراجعه و گریه کنان تقاضا می کرد این توفیق را بیش از این از او سلب نکنند، یعنی به اندازه کافی تنبیه شده است. البته فرماندهان هم با پی بردن به متنبه شدن او، نامش را به لوحه بر می گرداندند. آنچه دست مسئولان را برای این نوع تنبیه باز می گذاشت، خیل برادران داوطلبی بود که یا تا آن زمان نگهبانی نداده بودند یا مایل بودند ساعات پست دیگران را هم قبول کنند. می توان گفت عزیز شدن نگهبانی تا حدودی در گرو به تأخیر افتادن عملیات هم بود. وقتی بوی عملیات به مشام می رسید دیگر به هیچ طریقی نمی شد کسی را در عقب نگه داشت. البته نگهبانی همیشه اختصاص به شرایط عادی نداشت. پست هایی هم بود که اگر غافل می شدی سرت را روی سینه ات می گذاشتند! بچه ها گاهی به شوخی به کسی که سر چنین پستی می رفت، می گفتند: «اگر سرت را روی سینه ات گذاشتند التماس دعا، یا شفاعت ما را هم بکن.»

تفأل به دیوان حافظ

تفأل به دیوان حافظ به این ترتیب بود که ابتدا فاتحه ای برای لسان الغیب می خواندند. بعد یا خودشان فال می گرفتند و حاصل آن را در صورت تمایل می خواندند یا یکی از بچه ها مثل بچه های تبلیغات لشکر برای همه فال می گرفت و هر چه می آمد، ثبت و ضبط می کرد. پیدا بود که کی رفتنی است و کی ماندنی. اشعاری که می آمد، کاملاً حدیث نفس بود: «عروس زهد به وجه خمار ننشیند».یا:«روی بنمای و وجود خودم از یاد ببردخرمن سوختگان را همه گو باد ببر» یا:«روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر«که برای بعضی از بچه ها آمده بود و تا کنون به یادشان مانده است.

پیمان بستن برای استقامت

هر وقت دشمن بعثی پیشروی داشت یا پاتک می کرد، رزمندگان دست هایشان را روی هم می گذاشتند و با هم متحد می شدند و پیمان می بستند که تا آخرین قطره خون با دشمن مقابله کنند و در هیچ شرایطی عقب نشینی نکنند. همین قرار را بچه ها در شب عملیات هم می گذاشتند؛ عهد می کردند که تا حد توان استقامت کنند و دشمن را تا نقطه تعیین شده عقب برانند و تا آخرین نفر جلوی پیشروی او را بگیرند.

بی نیازی از غیر

به ندرت اتفاق می افتاد که کسی از عزیزترین برادران خود درخواست کاری یا چیزی کند. همه مقید بودند کارهای شخصی شان را خودشان انجام دهند؛ حتی اگر دیگران برای انجام دادن آن کار داوطلب بودند یا راحت تر از خود شخص آن را انجام می دادند. بارها دیدده می شد که شخص برای انجام دادن کاری معمولی، مثل برداشتن لیوان آب یا وسیله ای در سنگر یا چادر، از جایش بلند می شد و از این طرف به آن طرف می رفت و دیگری را که نزدیک آن نشسته بود به زحمت نمی انداخت. واقعاً سعی می کردند مانند پیامبر که توصیه می فرمایند حتی یک مسواک را از دیگران نخواهیم، عمل کنند. پیامبری که آن همه فدایی و ملازم داشتند مقید بودند زانوی شترشان را هم خود ببندند.

استقامت و پیروزی

نذر صلوات برای پیروزی نهایی در عملیات، از جمله نذرهای معمول واحدهای تبلیغات لشکرها بود؛ به این نحو که فرماندهان تعداد زیادی صلوات نذر می کردند، بعد برای انجام شدن سریع نذر از رزمندگان می خواستند که مثلاً هزار صلوات بفرستند. همین کار را بعضی اوقات خود برادران می کردند؛ یعنی می آمدند یکی یکی چادرها را بالا می زدند و می گفتند چهارده هزار صلوات نذر کرده اند برای ماندن بچه ها در خط و پس ندادن مواضع به دست آمده در آن پاتک های سنگین دشمن؛ بعد افراد چندتا چندتا اعلام می کردند که فلان تعداد از این صلوات را تقبل می کنند - مثلاً پانصد صلوات بین ده نفر تقسیم می شد - و آن برادر همین طور می رفت به چادرهای دیگر تا همه در این امر خیر شرکت کنند.

استخاره با تسبیح

آنجا که قرآن و دیوان حافظ در دسترس نبود، در لحظات آخر شب عملیات، افرادی بودند که شروع می کردند برای خودشان و دیگران تسبیح انداختن و به اصطلاح «خط رفتن.» تسبیح را دانه دانه می انداختند و با خود می گفتند: شهید، مفقود، مجروح، سالم و به عکس: سالم، مجروح، مفقود، شهید تا ببینند آخرین سبحه روی کدام اسم می افتد.

اذان گفتن دسته جمعی

مثل گذشتگان صالح ما اذان گفتن بعد از داخل شدن در وقت بر بالای بلندی، در مسجد و مزرعه و مدرسه، سنت حسنه بچه های جبهه بود. قبل از اذان، بعضی از گردان ها همه با هم - یعنی بیش از سیصد رزمنده - در نمازخانه جمع می شدند و به محض داخل شدن وقت، شروع می کردند به الله اکبر گفتن. اذان گفتن اختصاص به نمازخانه نداشت. بعد از مانور هم وقتی رزمندگان به صورت ستونی به سمت اردوگاه می رفتند و وقت نماز می رسید، به طور خودکار و هماهنگ با هم شروع می کردند به اذان گفتن. حتی موقع جابه جایی و در اتوبوس، وقت اذان که می شد صدای اذان دسته جمعی بلند بود. اذان گفتن انفرادی هم لطف خاص خودش را داشت. وقت اذان و نماز که می شد، هر کس هر جا بود صدای اذانش را بلند می کرد؛ آن وقت بود که از هر گوشه صدایی به گوش می رسید. اذان گفتن نیروها در خط مقدم هم ترک نمی شد. گاهی اوقات هم یکی از نیروهای چادر تبلیغات لشکر اذان می گفت و بقیه از روی استحباب عبارات او را با او تکرار و زمزمه می کردند. در گردان تخریب اذان گفتن رایج تر از سایر گردان ها بود، مخصوصاً در اوقات نماز ظهر و مغرب. اذان صبح را اغلب نماز شب خوان ها می گفتند. بودند کسانی که حین اذان گفتن و ادای کلمات، آشکارا می گریستند و عواطفشان برانگیخته می شد. در نماز جماعت با مؤ ذن زمزمه می کردند و بعد از هر الله اکبر، «کبیراً کبیراً و الحمدالله بکره و اصیلاً» و بعد از عبارت اشهد ان لااله الا الله دوباره همه با هم می گفتند: «جل جلاله و عظم شأنه» و پس از نام پیامبر(ص) بلند و با شکوه صلوات می فرستادند و بعد از نام وصی او علی(ع) «صلوات الله و سلامه علیه» می گفتند. بعد از شنیدن اذان از زبان بچه ها یا بلندگوی تبلیغات، هر کس هر کاری داشت زمین می گذاشت و سعی می کرد با دعوت دیگران و به صورت دسته جمعی به نماز بایستد.

ادعیه و زبان حال